ارسال شده در شنبه 19 اسفند 1391برچسب:, - 8 PM
حکایت آن مردراشنیده ای.......
که نزدطبیب رفت وازغم بزرگی که دردل داشت شکایت کرد....
طبیب گفت :
به میدان شهربرو,آن جا دلقکی هست,آنقدرتورا می خنداند که غمت راازیادببری.....
مردلبخندتلخی زدوگفت:
من همان دلقکم...
نظرات شما عزیزان: